سید حسام الدینسید حسام الدین، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

مرد کوچک

نمایشگاه کتاب

  دیروز یعنی جمعه پدر با عمو هادی رفتن نمایشگاه کتاب .  من هم خیلی دلم می خواست برم ولی به خاطر پسر گلم نرفتم . چون اونجا شلوغه و اذیت می شدی پدر کلی کتاب برات خریده بود و پازل . من و تو هم رفتیم برای شام خونه باباجواد همه اونجا بودن . سارا  هم اونجا بود و تو یه کم اذیتش کردی اول باهاش خوب بودی و نارش می کردی ولی هر وقت عمه اعظم بغلش می کرد و باهاش بازی می کرد انگار یه کم حسودی می کردی راستی این روزها خیلی جیغ می زنی و من دلیلشو نمی دونم ...
17 ارديبهشت 1390

شیر نخوردن حسام

من تو سال ٩٠ واقعا شاهکار کردم روز ١٤ فروردین تا ساعت ٨ صبح هم بهت شیر دادم ولی توی خواب . ساعت ٣٠/٩ که از خواب بیدار شدی و خواستی شیر بخوری دیگه بهت ندادم البته با ترفندهای مادرانه . ولی همون شب سرما خوردی و تا یک هفته خیلی اذیت شدی که اصلا یادت رفته بود شیر هم می خوردی. خیلی برات من و پدر ناراحت بودیم چون سرفه های بدی می کردی ولی دیگه نمی شد بهت شیر داد . بعد از این که بهتر شدی همش سراغ شیرو می گرفتی و به من می گفتی مامان ام ( به زبون تو ام یعنی شیر) الان  دقیقا ١ ماه  می شه از شیر گرفتمت ولی گاهی اوقات یاد ام  می کنی ولی خوب غذا خوردنت خیلی بهتر شده و من و پدر خیلی خوشحالیم. تحرکت خیلی زیاده واسه همین...
14 ارديبهشت 1390

ممنوع شدن پوشک

از اخرهای سال 89 می خواستم دیگه پوشکت نکنم ولی چون 4 فروردین عروسی عمه اکرم بود تصمیم گرفتم بذارم بعداز تعطیلات . روز 13 فروردین ٩٠ دیگه پوشکت نکردم . فکر می کردم خیلی برات سخت باشه ولی زود یاد گرفتی که برای دستشویی رفتن منو صدا کنی. البته خونه باباجواد چن د بار از دستت در رفت خونه خودمون هم که بذارو برو. راستش رو بخواهی منم از این که همش دنبال پوشک جویفول باشم راحت شدم.   ...
13 ارديبهشت 1390

تولد

حسام چهارشنبه ٦ خرداد ١٣٨٨  با وزن ٢ کیلو و ٧٦٠ گرم  و قد ٤٨ سانت شب شهادت حضرت زهرا توی بیمارستان کسری به دنیا اومد خیلی اذیت شدم ولی ارزشش را داشت که خدا پسر به این ماهی ولی خیلی شیطون را به ما داد . پدرت از ذوقش حتی یادش رفت برامون گل بخره ولی اولین سالگرد تولدت جبران کرد و یه سبد خیلی بزرگ به جبران اون روز برامون خرید. روز ١٠ خرداد ٨٨ پدرت شناسنامه ات را گرفت و من و مامان نسرین که اون روز پیش ما بود خیلی خوشحال شدیم. شنبه ١٦ خرداد بندنافت افتاد و من خیلی نگران زنگ زدم به مامان نسرین ولی گفتن نگران نباش و دیگه حسام راحت شد. ١٧ خرداد دفترچه بیمه ات را گرفتیم و ٢٣ خرداد اولین نوبت تو پیش دکتر محتشمی...
12 ارديبهشت 1390

شروع

  سلام بالاخره من فرصت کردم که شروع کنم .   اول می خوام یه مروری داشته باشم روی این 1 سال و 11 ماه حسام الدین و بعد سعی می کنم که هر روز مطالب جدیدی را وارد کنم. البته فقط زمانی می تونم با کامپیوتر کار کنم که حسام خواب باشه چون اصلا نمیذاره ما یه کلید بزنیم. به امید روزی که حسام   یکی از افتخارات این سرزمین بشه .. ...
12 ارديبهشت 1390

غذا پختن

مامان جان تو خیلی شیطونی امروز می خواستی خودت ناهارو درست کنی هر چی می گفتم داغه اصلا گوش نمی دادی و می خواستی غذارو هم بزنی . می گفتی بذار من برنجو ابکش کنم . تازه امروز کوله پشتی رو برداشتی و گفتی دافظ ( خداحافظ ) میرم مدسه من کلی تعجب کرده بودم. راستی امروز خونمونو فروختیم امیدوارم به خونه بزرگ و بهتر پیدا کنیم   ...
12 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

این همون مرد کوچکیه که قراره در موردش صحبت کنم. فعلا با چهره اون آشنا بشین بعدا بیشتر ازش می گم. ...
26 فروردين 1390

بدون عنوان

به نام خدا و سلام به همه دوستان تو این وبلاگ می خوام در مورد مردی صحبت بکنم که هنوز ۲سالش نشده! مردی که تو قلب بابا و مامان جا داره و قراره در آینده اونارو سرافراز بکنه. انشاالله.
19 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مرد کوچک می باشد