نمایشگاه کتاب
دیروز یعنی جمعه پدر با عمو هادی رفتن نمایشگاه کتاب .
من هم خیلی دلم می خواست برم ولی به خاطر پسر گلم نرفتم . چون اونجا شلوغه و اذیت می شدی
پدر کلی کتاب برات خریده بود و پازل . من و تو هم رفتیم برای شام خونه باباجواد همه اونجا بودن . سارا هم اونجا بود و تو یه کم اذیتش کردی اول باهاش خوب بودی و نارش می کردی ولی هر وقت عمه اعظم بغلش می کرد و باهاش بازی می کرد انگار یه کم حسودی می کردی راستی این روزها خیلی جیغ می زنی و من دلیلشو نمی دونم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی